در حوالی بساط شیطان
در جایی این مطلب را خواندم جالب بود، شما هم بخوا نید:
دیروز شیطان را دیدم در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود ؛ فریب می فروخت. مردم دورش جمع شده بودند . هیاهو می کردند. توی بساطش همه چیز بود : غرور ، دروغ ، خیانت ، جاه طلبی و... هر کسی چیزی می خرید و در ازایش چیزی می داد . بعضی ها تکه ای از قلبشان را می دادند و بعضی پاره ای از روحشان را ، بعضی ها ایمانشان را می دادند و بعضی آزادگیشان را .
شیطان زهر خنده می زد ، دهانش بوی گند جهنم می داد . حالم را به هم می زد . دلم می خواست همه نفرتم را به صورتش بپاشم ، انگار ذهنم را خواند . موذیانه گفت : " من با کسی کاری ندارم ، فقط گوشه ای بساطم را پهن کرده ام و آرام نجوا می کنم . نه قیل و قال می کنم و نه کسی را مجبور می کنم که چیزی را از من بخرد . می بینی آدم ها خودشان دور و بر من جمع شده اند . " جوابش را ندادم ، آن وقت سرش را نزدیک تر آورد و گفت ا لبته تو با این ها فرق می کنی ، تو زیرکی و مؤمن . زیرکی و ایمان ، آدم را نجات می دهد این ها ساده اند و گرسنه ، به جای هر چیزی فریب می خورند . از شیطان بدم آمد .اما حرف هایش شیرین بود ، گذاشتم که حرف بزند و او هی گفت و گفت ، برا ی لحظه ای حواس شیطان پرت شد . جعبه ی کوچکی که رویش نوشته بود عبادت را یواشکی برداشتم .... با خودم گفتم بگذار یک بار هم که شده کسی چیزی از شیطان بدزدد . بگذار یک بار هم او فریب بخورد . به خانه آمدم و در جعبه کوچک را که رویش نوشته بود عبادت ، باز کردم ، توی آن اما جز غرور چیزی نبود ، جعبه ی عبادت از دستم افتاد و غرور کف اتاق ریخت . فریب خورده بودم ، فریب ...
دستم را روی قلبم گذاشتم و نبود ! فهمیدم آن را کنار بساط شیطان جا گذاشته ام . تمام راه را دویدم . تمام راه لعنتش کردم . تمام راه خدا خدا کردم . می خواستم یقه نامردش را بگیرم . عبادت دروغی اش را توی سرش بزنم و قلبم را پس بگیرم . به میدان رسیدم شیطان اما نبود . آن وقت نشستم و های های گریه کردم . اشک هایم که تمام شد بلند شدم تا بی دلی ام را با خود ببرم که صدایی شنیدم ؛ صدای قلبم را و همان جا بی اختیار به سجده افتادم و زمینم را بوسیدم . به شکرانه قلبی که پیدا شده بود.