حسینیه (8)
آمده این جا حسین فاطمه(ع)
خواب دیدم خواب اینکه مرده ام
خواب دیدم خسته و پژمرده ام
روی من خروارها از خاک بود
وای قبر من چه وحشتناک بود
بالش زیر سرم از سنگ بود
غرق وحشت،سوت و کور و تنگ بود
خسته بودم هیچ کس یارم نشد
زان میان یک تن خریدارم نشد
هر که آمد پیش حرفی راند و رفت
سوره ی حمدی برایم خواند و رفت
نه رفیقی نه شفیقی نه کسی
ترس بود و وحشت و دلواپسی
ناگهان از ره رسیدند دو ملک
تیره شد در پیش چشمانم فلک
یک ملک گفتا بگو نام تو چیست
آن یکی فریاد زد رب تو کیست
ما که ماموران حی داوریم
نک تو را سوی جهنم می بریم
دیگر آنجا عذرخواهی دیر بود
دست و پایم بسته در زنجیر بود
ناگهان الطاف حق آغاز شد
از جنان درهای رحمت باز شد
مردی آمد از تبار آسمان
نور پیشانیش فوق کهکشان
بر سرش دستار سبزی بسته بود
نور حق در چهره اش تابیده بود
دو ملک سررا به زیر انداختند
بال خود را فرش راهش ساختند
غرق حیرت داشتند این زمزمه
آمده این جا حسین فاطمه(ع)
سوی من آمد مرا شرمنده کرد
مهربانانه به رویم خنده کرد
گفت آزادش کنید این بنده را
خانه آبادش کنید این بنده را
این که اینجا این چنین تنها شده
کام او با تربت من وا شده
مادرش او را به عشقم زاده است
گریه کرده بعد شیرش داده است