علی بن الحسین علیه السلام از پدرش روایت میکند در آن میان که امیر المؤمنین علیه السلام روزی با یارانش نشسته بود و آنان را برای جنگ آماده میکرد، ناگاه پیر مردیکه رنج سفر بر چهرهاش بود آمد، سپس گفت:
امیر المؤمنین کجاست در پاسخش گفته شد، این است امیر المؤمنین، بر آن حضرت سلام کرد، سپس عرضکرد ای امیر مؤمنان من از طرف شما میآیم، من پیرمردی بزرگم در بارهی تو فضیلت بیحساب شنیدهام و همانا من گمان میکنم بزودی غافلگیر میشوی و کشته میگردی از آنچه که خداوند بتو آموخته بمن بیاموز حضرت فرمود: (3) آری ای پیر مرد، هر کس دو روزش مساوی باشد گول خورده، هر کس دنیا همتش باشد افسوس سخت باشد، هنگام آسودگی دنیا، هر کس فردایش بدترین دو روزش باشد بیبهره باشد، کسی که باک نداشته باشد آنچه باو میرسد از آخرتش هنگامی که دنیایش بسلامت باشد پس نابود است، کسی که مراعات کمبود نفسش را نکند هوایش بر او چیره گردد، آنکه در کمبود میباشد مرگ برایش بهتر است.
(4) ای پیر مرد همانا دنیا سبز و شیرین است و برای مردمانیست و برای آخرت مردمانیست نفسهایشان را مفاخرت اهل دنیا نگهدارند و میل بدنیا نمیکنند، به سرسبزی دنیا شادمان و به تیره روزی آن افسرده خاطر نمیشوند.
(5) ای پیر مرد کسی بیم شبزندهداری داشته باشد خوابش اندک است، چقدر شب و روز در عمر بنده سرعت میکنند زبانت را حبس کن، سخنت را حساب کن
گفتارت اندک شود مگر در خوبی.
(1) ای پیر مرد! به پسند برای مردم آنچه را که برای خود میپسندی و بیاوری برای مردم آنچه که دوست داری برای تو آورده شود.