از پس ابرها
ساعتها میگفتند صبح شده، مردم خمیازه میکشیدند و از پشت پنجرههای بخار گرفته بیرون را نگاه میکردند هنوز هوا روشن نشده بود ولی ساعتها میگفتند صبح شده، مردم از رختخواب بیرون میآمدند، مهتابیها و لوسترها را روشن میکردند، بخاریها و شوفاژها را گرمتر میکردند، پیچ رادیو را میچرخاندند:
«امروز هوا تاریکه و خیلی هم سرد ولی بیاین با نوشیدن یک چای داغ، با یک لبخند، با شنیدن یک موسیقی شاد گرم بشیم، هوا رو روشن کنیم، ما میتونیم گرما رو، روشنی رو به خونههامون بیاریم؛ یک چای داغ، یک لبخند، یک موسیقی شاد...».
مردم خمیازه میکشیدند، صبحانه میخوردند و بعد به هم میگفتند:«هوا چقدر تاریکه، چقدر سرده امروز.»!! دستهایشان را به هم میمالیدند، کاپشنها را روی پولیورهایشان میپوشیدند، کلاهها را تا جلوی چشمهایشان پایین میکشیدند، شال گردنها را دور گردنشان میانداختند، دستکشها را دست میکردند و بعد باز به هم میگفتند:
«هوا چقدر تاریکه، چقدر سرده امروز»!!
میرفتند طرف ماشینهایشان، شیشهها کیپ کیپ بود و لایهای از یخ روی آن را پوشانده بود، درِ ماشین را باز میکردند و مینشستند و بعد از کلی استارت زدن، راه میافتادند، بخاری ماشین را روشن میکردند، جاده با نور ماشینها کمی روشن میشد، جادهای که سُر بود؛ چرخها با داشتن زنحیر باز هم مستقیم حرکت نمیکرد.
****
تنها جوانی سر را بالا گرفته بود و به آسمان نگاه میکرد، کسی به او گفت:"هوا چقدر تاریکه چقدر سرده امروز"!!!!
واو در پس ابرها به دنبال چیزی بود.